وداع با سام

ژوئیه 5, 2012 § 2 دیدگاه

چشمانم را باز کردم. برق چشمان مهربان سام روبرویم بود و دستی بر شانه ام که مرا بیدار می کرد. شب از نیمه گذشته بود و ما در کنار دریا اطراق کرده بودیم، با یارانی که همراهمان شده بودند در این سفر. با محبت بیشتری نگاهم کرد: برخیز. شبی شگرف است و طوفانی از عشق و آگاهی در راه است، نمی خواهی همراه من باشی؟
در همه ی سالهای همراهی من با او ، این عجیب ترین درخواست سام بود. چه او پیامبرتنهایی بود که همیشه در خلوت به مکاشفه بود و من نیز هیچ گاه جسارت ورود به آن غربت غریبش را نیافتم. ناگاه دلم لرزید، برخواستم : سام ، این سایه ناپاک تر از آن است که آیه های آگاهی را به چشم ببیند یا به قلبش دریابد، این دعوت از چیست؟
خندید و گفت: فرزند ناشکیبایم، امشب را درسی است ، برای من و برای تو. تقدیر ماست که امشب همدرس این شگفتی باشیم. اکنون بر چشمانم سوار شو، تا ببینی آنچه من می بینم ، بشنوی آنچه من می شنوم و قلبت مالامال شود از آنچه قلب من را در بر می گیرد.
چه شب شگرفی بود و دلم گواهی می داد که اتفاقی در پیش است. مات و گیج حرفهایش بودم ، چیزی نمی فهمیدم . روبرویش ایستادم و نگاهش کردم ، در حیرت و بهت ، اشارتی از او بود و برقی و مکثی و من دیگر من نبودم ، حتی او نبودم ، تنها ناظر شده بودم بر همه ی احوالات سام ، می دیدم آنچه می دید ، اصوات را از دریچه گوشهایش می شنیدم و راه می رفت ، می رفتیم.
زمزمه می کرد و دست بر پشت انداخته بود، بر امتداد ساحل و امواج دریای شبانگاهی ، دور می شد از هرچه روشنایی و حتی صدایی که خاطرش را بیازارد. سوار اندیشه سام بودم ، و می رفتیم تا آنجا که نه نشانی از کسی بود و نه صدایی ، تنها تاریکی بود ، دریا و بادی که به آرامی رطوبت امواج را به ما می رساند.
گوشه ی خلوت آن شب را انگار برای ما آراسته بودند. نوری غیر از نور ستارگان در آن اطراف نبود ، جنگلی در پشت سر و دریایی آرام و بی انتها روبروی دیدگان مشتاق من و چشمان آرام سام. ماسه های نرم ساحل قدمگاه ما شد و سام که به ناگاه ایستاد و روبروی دریا نشست. چشم در دریا دوخته بود و ذکر عشق می خواند ، من نیز با او زمزمه می کردم. می خواند و می خواندم ، می گفت و می گفتم. اشک می ریخت و خیس می شدم. از عشق می خواند و غم فراق ، در چشمان خیس سام ، ذرات جهان یکایک به رقص می آمدند و همخوان ناله هایش می شدند. ذرات دریا به دریایی از عشق بدل شده بودند ، تمام ماسه های بحر ، ستارگان بی شمار ، صدای نوای آسمانیِ همه آنها را می شنید و می شنیدم. جهان در آن شب همراه ما بود و من در تحیر از این همه شگفتی ، تمام شبها و سالیان دور خود را مرور میکردم که از عشق خوانده بودم و فراق یاری که آرزوی دیدارش را داشتم ، آن یار آسمانی.
همه وجود سام مالامال از محبت و عشق او شده بود و جهان با او همخوان شده بود. دریا و آسمان و ستارگان و ذرات تحیر هستی را به چشمانم می دیدم که انگار در هم حل می شوند و سام در آنها. جهان در آن لحظات به سماع بود و در وحدتی بی نظیر به حلقه ذکر ما قدم گذاشته بود و من محو شده بودم از همه شوری که من و ما و جهان را فراگرفته بود . در آن انتهای بی کران دریا ، نور عشق او بود که هر لحظه نزدیکتر و ما در او گم تر می رفتیم. ساعتها در این جذبه ی بی نظیر می گذشت و تمام آرزوی منِ سایه این بود : خداوندا همه عمر تو را خواستم ، مرا به وصالت برسان ، ای عشق لا یزال.
و چه دقایقی بود ، که خود را از همیشه نزدیکتر می دیدم و او را در خود و خود را در او می دیدم ، آنقدر نزدیک شده بود که انگار وزش ِ نفس ِ آسمانی اش را بر گونه هایم حس می کردم ، آنقدر صمیمی که می خواستم در آغوشش گم شوم . کاش هیچگاه تمام نمی شد.
ساعتی به صبح مانده بود که سام با تبسمی عمیق و آرامش همیشگی اش برخواست و قدم به سوی کلبه مان گذاشت. من بیهوش آن همه اشتیاق و نزدیکی بودم و خسته از سنگینیِ همه ی عشقی که امشب بر من باریده بود. چند قدم که پیش رفت پرسیدم: سام ، پیامبر مهربان خدا ، درس امشب چه بود؟
گفت: بگذار با یک …
هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدایی از میان دریا آمد: سام ، پیامبر تنهای من ، به سوی من بیا
رو برگرداند ، در آن تاریکی، نه کسی بود و نه ردپایی ، دریا بود و دریا
تبسمی کرد و جمله اش را کامل کرد: بگذار با یک پرسش آغاز کنم ، بزرگترین فضیلت انسان چیست؟
متعجب از آن صدا ، جواب دادم : عشق
گفت: عشق چیست؟
– عشق کاملترین توجه انسان است به پدیده ای در این جهان، هر چیزی که در این جهان هست یا نیست.
– والاترین عشق، به کیست؟
– عشق ، عشق است . وقتی قرار باشد در بالاترین شکلش اتفاق بیفتد ، نسبت به هر کسی ، یا هر چیزی که باشد ، عاشق را به سوی مقصود و طی طریق والایش هدایت می کند.
سری به تایید تکان داد و گفت: در مورد عشق درست می گویی، اما بزرگترین فضیلت انسان عشق نیست.
و اینگونه ادامه داد : فضیلتی که از هر فضیلت دیگر بالاتر است ، آزادی است. عشق کامل در آزادی کامل اتفاق می افتد . به دنیا که می آیی ، با هر روزی که بزرگتر می شوی بندی به بندهای اسارتت اضافه می کنند ، بزرگ می شوی و روزی خود را در میان بسیار بند نامرئی می بینی که بی آنکه بخواهی ، یا حتی بدانی تو را اسیر خویش کرده اند. برای آنکه آزاد گردی بایستی که یکایک این بندها را باز کنی و با هر بندی که آزاد می کنی ، بزرگتر می شوی و هر چه بزرگتر می شوی ، ادراک تو از خویش ، جهان و از عشق بالاتر می رود. پس هرچه آزادتر شوی ، عشق بزرگتری را درک خواهی کرد.
پرسیدم این بندها کدام است؟
گفت: بندهای بسیاری بر تو و جانت بافته اند ، حکومت ، جامعه ، خانواده ، دوست و هر چیزی که بخشی از زندگی توست ، بندیست در پایت ، تا تو را اسیر و ضعیف نگه دارد. و بزرگترین و هولناک ترین آنها خود تویی ، خواهشها و نیازهایت ، آرزوهایت ، خودخواهی ها و ترس هایت که گاهی رهایی از آنها سخت تر از مرگ و جان دادنِ حقیقی است. روزی که آزاد گردی، جهان در برابرت تعظیم می کند ، چه دیگر با جهان یکی شده ای ، جهان سراسر آزادی و شادیست. درس امشب ما آزادی است.
دوباره آن صدا گفت : به سویم بیا، مشتاقم به تو .
سام با کنجکاوی پرسید : فرزند سالیان دراز تنهایی ام ، آیا به راستی آماده ی جان دادن برای آن معشوق زیبایمان هستی ، همانی که سالها برای یادگیری عشقش در کنارم بوده ای؟
– سالهاست که آرزوی چنین روزی را می کشم
– من تمام آنچه باید به تو می آموختم ، گفتم و آزمودم ، اکنون زمان آن است که قدم به آن سوی آگاهی بگذاریم
– مشتاق تر از من نخواهی یافت برای آن معشوق
سام به سوی دریا به راه افتاد و من دلم را لرزه ای عجیب افتاده بود ، چرا می رود؟ نمی دانستم و منِ غرق کنجکاوی را در کاسه ی دیدگان سام گریزی نبود ، جز همراهی.
به ساحل که رسید ، تمام جامه ها از تن درآورد . چند قدم پیش نهاد ، مچ پاهایش در آب سرد دریا بود ، رو به انتهای دریا ، آنجا که انگار آخر جهان بود . دریا همراه صدا می لرزید و امواجش را به پاهایش می کوبید. انگار صدا از همان انتها می آمد : به سویم بیا.
سام گفت : ضیافت بزرگی برایمان تدارک دیده اند در آن جهان ، همراه من بیا ، آنجا من برایت میزبان تمام آن چیزهایی خواهم بود که یک انسان کامل توان دانستن و هضم در روح و جانش را دارد.
و من در آن قفس سرد به خود می لرزیدم ، از سخت ترین و عجیب ترین تجربه ی تمام حیاتم. من بودم و دریایی بی انتها و سام و تاریکی و سکوتِ وهم انگیزِ ساحل. این همان دریایی بود که تا لحظاتی پیش منبع بی انتهای معرفت بود و همراهِ عمیق ترین سماع من ، همانکه با من یکی شده بود در عشق ورزیدن و اکنون در برابر هم ایستاده بودیم . تمام ترسها و تردیدهای بزرگی که گمان می کردم در عبادتها و ریاضتهایم از بین رفته اند ، در برابرم رژه می رفتند : این مرد می خواهد به درون دریا برود؟ نکند این صدای شیطان باشد ؟ نکند این خودکشی باشد؟ این پیرمرد دیوانه شده است ، این حرفها را خودش هم باور ندارد … نکند عقلش زایل شده باشد؟ نکند اشتباه می کند؟ یادم افتاد که نه سام شنا بلد است و نه من که در قفس محبوسِ دیدگانش بودم ، پس مسوولیتِ مراقبت از جانم چه؟ شاید این صدا همان خداست ؟ نکند مجنون شده ام و خبر ندارم؟ گاه حتی خود را تسکین هم می دادم ، این جهان و هر آنچه در آن است از آن اوست و او خود می داند با آنها چه کند.
هر لحظه که نزدیک تر می شدیم ، تصویر تمام آن سالها را می دیدم ، در مراقبه و دعا و عبادت ، اما اکنون همه آن حقایقِ بعید در آستانه ی ورود به جهان واقعی من بودند. از باور کردن آنچه در حال وقوع بود طفره می رفتم ، اما همه چیز واقعی تر از آن بود که گریزی از آن باشد.
صدا در اعماق وجودم رخنه کرد : من همان عشق بی انتهایم ، به سویم بیا.
با اطمینان در آب قدم برمی داشت ، انگار در بعدازظهر تابستانی جنگلی زیبا قدم بر میدارد . آب به زیر چانه اش رسیده بود ، تنها یک قدم مانده بود ، تا …
پرسیدم : آزادی؟
جواب نداد ، طنین روحش در جانم افتاد : آری آزادی ، آزادی ، آزادی.
من مانده بودم میان جهان پر از فریبی که به نام عشق او ساخته بودم ، یا تمامیِ او که در برابرم ایستاده بود تا در او غرق شوم ، به همین سادگی ، به همین صراحت
اما سام فارغ بود از تمام ترسها و سوالهایم . چشمان را بست و همان یک قدم مانده را خندان و مصمم برداشت.
جهان تاریک شد ، تاریکی و ظلمت ، و من مدهوش …
هنوز سرمای دریا در جانم بودم ، جرات گشودن چشمها را نداشتم ، سرانجام چشمانم را گشودم ، هنوز همانجا بودم ، یک قدم مانده به …
خورشید از کناره ی اقیانوس آماده ی طلوع می شد ، اما چیز عظیمی کم بود ، چیز عزیزی از جانم جدا شده بود ، چیزی کم بود ، سام کجاست ، او کم بود: سام کجایی؟ سام؟ و ضجه ها که سام ؟ پس من ؟
سام رفته بود ، انگار که آخرین امید آزادی ام رفته باشد ، تمام وجودم غم بود و بغض ، چشمانم امان پلک زدن نمی داد از گریه . فریادها بود که می زدم: سام ، سام ، سام و آب شور سیاه ِ سرد ِ دریا که به دهانم می شد.
من مانده بودم در آن میانه ی گنگ ، برای شرم نرفتن و واهمه ی بازگشتن به جهان .
سرانجام به ساحل ترسهایم برگشتم ، در جسمی که جسم سام پیامبر بود و لباسهایی که از آن او بود و صدایی که طنین او را داشت اما تهی از وجود او بود ، من جایش را اشغال کرده بودم . و اکنون سالهاست که روبروی این دریا ایستاده ام ، پیرمردی دیوانه و تنها که مهمان غذای سگهاست ، در انتظار و مغموم ِ روزی که شاید …

مردمان آن سرزمین تا قرنها از افسانه ی پیامبری می گفتند که سالها بر کرانه ی دریای سرخ به مراقبه بود ، اکنون عبادتگاهی در همان مکان ساخته اند و پیروان او هر ساله جمع می شوند تا در سالروز مرگ او رقصان و خندان آرامش و آزادی را آرزو کنند.

سامان زارعیان

تیر 91

برچسب‌خورده با: , , , , , ,

§ 2 پاسخ برای وداع با سام

بیان دیدگاه

این چیست؟

شما در حال خواندن وداع با سام در سامان زارعیان هستید.

فرا