سام پیامبر

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

سالهایی بسیار دور از اکنون . مردی میان اندام ، سفید روی ، با چشمانی خسته وقهوه ای رنگ ، موهایی سیاه مایل به قهوه ای با لکه هایی از تارهای سفید و خاکستری یا چیزی شبیه این ، در کوههای کردستان زندگی می کرد.

این قصه نیست ، که بگویم مرد قصه ی ما چه نام داشت . این نقش سایه ای است که بر دیوار تاریک خانه ی بشر گم شده و سالهاست که بشر به دنبال خطوط مبهم این سایه بر دیوار می گردد. سالهایی بسیار دورتر از آنکه در خیال ما بگنجد مردی در کوههای به هم تنیده ی زاگرس زندگی می کرد که قبل از هر چیزی یک انسان بود ، با همه ضعفها ، هوسها ، ترسها و آرزوهای یک انسان . « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

به بهانه زن , برای مادرم

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

همیشه عقب می مانم از زمان ، و گرچه زمان و زمانه هیچ وقت منتظر من نمی ماند . اما لااقل این حسن را دارد که کلامم کمی پخته می شود و از تعجیل و بعضی اشتباهات سهوی معمول مرا مصون می کند. مطلبی را که امروز می نویسم از 4 مارس در ذهن دارم و می خواستم آنرا برای 8 مارس روز زن آماده کنم و تقدیمش کنم به مادرم ، و تمام مادران جهان که درآستانه ی29 سالگی ، هنوز آنها را تنها منبع عشق حقیقی موجود در زمین می بینم . « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

تنهایی و دیگر هیچ

سپتامبر 15, 2010 § 2 دیدگاه

 

تنها می شوی بی آنکه بفهمی ، تنهایت می گذارند بی آنکه بگویند ، تنها می مانی بی آنکه بخواهی ، روزی می شود که به اطرافت نگاه می کنی ، ازدحام مرد ها و زنهایی را می بینی که در اطرافت هستند ، و سیل لبخندهایی مصنوعی که نثار هم می کنید وشک نداری که ده قدم آن طرفتر همه چیز تمام می شود. « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

سالهایی که جدید نمی شوند

سپتامبر 15, 2010 § 2 دیدگاه

تقریبا همه نوشته هایی که در این مدت نوشتم با یک توضیح چند خطی شروع می شدند که هر بار آنرا پاک می کردم . اما اینبار می نویسم و آنرا برای امروز و اینچنین نوشته ای مناسب تر می دونم. بی اعتقادم به روزها ، به اسامی و  به قراردادهایی که ما آدمها نا نوشته و ناگفته به آنها پایبندیم و یا لااقل تظاهر به آن می کنیم. اسامی که برای روزها ، سالها و اتفاقات پیشین گذاشته ایم ، تا چیزی را به یادمان بیاورد ، تا حالتی یا حسی را برایمان زنده نگه دارد. « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

مناجات با خدایی که نمی شناسم…

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

همه چیز از آن شب شروع شد . آن صداها ، ترسها ، آن رویای عجیب که همه زندگیم را برای همیشه تغییر داد . آن تکه کاغذ سفیدی که نوشته بودی تا عشق ندانی، نماز ندانی چیست . نمی دانم ازکجا آمد ، نمی دانم چطور شد که اینگونه خوابی دیدم ، شاید تنها بازتاب ناخود آگاهی بود که پرشده بود از دو تار هیوا و آوازهای غمگینی که با چشمانی خیس ، در اتاق خانه ی پدری اش برایم می نواخت . « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

اندر فواید کتک خوردن

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

از بچگی آرزو داشتم که یکدفعه هم شده وسط دعوا, سینه رو سپر کنم و زل بزنم به چشمای یارو و بگم بیا بزن. اونقدر مرد باشم که وقتی زورم نمی رسه وایسم و اگه نمی تونم دفاع کنم لااقل کتک بخورم, فرار نکنم. این حرف رو از این جهت می زنم که به این باور رسیدم تمامی اتفاقات و مشکلاتی که سر راه ما قرار می گیرند , چیزی برای آموختن به ما دارند و آموخته ای به آموخته های ما اضافه می کنند. وقتی یاد می گیریم که به راحتی فرار کنیم این را یاد می گیریم که در مواجهه با هر مشکل دیگری هم سریعا با حذف صورت مسئله , فرار می کنیم و سر پوشی روی وجدانمان می کشیم. این ما را روز به روز ضعیف تر می کند و وجدانمان را ناتوان و ناتوان تر می کند. « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

سکاله – شعر و صدای شیرکو بیکس

سپتامبر 15, 2010 § 8 دیدگاه

بعد از کشتار حلبجه

درد نامه ای طولانی برای خدا نوشتم

قبل از مردم

آنرا برای درختی خواندم

درخت گریست

…از گوشه ای

پرنده ای پستچی

گفت نامه ات را چه کس برایت می برد؟

اگر گمانت به من است

پر من توان رسیدن به عرش خدا را ندارد …

در انتهای شب

فرشته سیاه پوش شعرم

گفت هیچ نگران نباش « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

مرگ در آزادی یا رفاه در اسارت؟

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

ماهها پیش گربه ای رو از مرگ نجات دادم. زمان زیادی طول کشید تا اونقدر حالش خوب و سرحال بشه که با خوشحالی بگم که او دیگر مشکل جسمی ندارد. در این چند ماهه همه آنچه در توانم بود برایش انجام دادم , از غذا و مراقبت و محبت. امروز اما سوال بزرگی در ذهنم درست شده , که این گربه نیازش یه آزادی بیشتر است یا به غذا. بارها ضجه هایش برای بیرون رفتن و آزاد بودن و شیطنت را به باد فراموشی سپردم فقط به خاطر نگرانی از جان و غذا و آسایش اون موجود کوچک دوست داشتنی . نمی دونم اگر آن روز رهایش می کردم و در آزادی می مرد بهتر بود یا اسارت او پیش من اما با غذا و گرما و محبت. واژه محبت مرا مشکوک می کند که خودخواهی من و علاقه من به او اسیرش کرده باشد. و این من بودم که به او نیاز داشتم و نه اون به من؟ نمی دونم مرگ در آزادی بهتراست یا رفاه در اسارت. اگر من بودم یا تو کدوم یکی رو انتخاب می کردیم؟ اگه من بودم فکر می کنم که آزادی رو انتخاب می کردم اگر حتی مرگ نتیجه ی اون بود. « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

ماجرای یک روز ساده

سپتامبر 15, 2010 § بیان دیدگاه

دیشب تا ساعت چهار صبح بیدار بودم. همه وقتی که گذشت ملغمه ای بود از درس و صدای آمریکا و اینترنت. ذهنم مشوش امتحان فردا بود که امتحان ساده ای بود اما در عین سادگی یه جورایی همون چندرغاز غروری که پس از همه سوتی هایی که داده بودم برام مونده بود , در گرو این امتحان بود. همانطور که درس می خوندم ذهنم همش فرار می کرد از درس و تصاویری از مادر نگران , عشق از دست رفته چند ساله ام , فرشته ای که به زندگیم اومده بود و هیچ توجهی نمی کرد, خاطرات همه این سالها که با دلیل و بی دلیل زندگی کرده بودم , همه این تنهایی های خود خواسته … حالا همه چیز به این امتحان لعتنی مربوط می شد. « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »

آشوبگری ، درون من

سپتامبر 19, 2009 § ۱ دیدگاه

به من نگو حالم بده , به من نگو گیجم , به من نگو , به من نگو که چرا حرفی نمی زنم , به من نگو چرا همیشه کوتاه میام , تورو خدا نگو , صبر کن , به من نگو چرا حرفی از خودم ندارم , به من نگو چرا یه وقتایی قاطی می کنم , به من نگو چرا یه وقتایی یادم میاد که گریه کنم , به من نگو چرا سیاهم . نگو , ساکت شو , زبونت رو بگو صبر کنه , نگو به من , نگو که دیونه م , نگو . « ادامهٔ این ورودی را بخوانید »